برای نرگسی خانوم و رویای بودن ش
از دور دست آمده بودی ، جایی در فراسوی باور من ، امروز اما باور من بودی در رویا و بیداری .
دروغ وقیحانه ای است که تاریخ تکرار می شود . نه ، که تاریخ ، هر روز با تو ، آغاز میشود .
امروز تکرار دوبارهای بود از تو به جلوهای دیگر ، به رنگی دیگر .
با تو گذشته بودم از سیاهی ی شب ، از ستاره ها ، و آسمان و چشمه سارانی زمینی . لبخندها و دل داده گی ها .
در گریزگاه دشتی هموار ، به روشنی ی سپیده دمان روز . با تو در بازوان دشت ره سپردیم و بر تپه ها چمیدیم . از فراز زلال تپه ها سریدیم و باز ...
در تو آواز هستی بود ، در من شوق بوده گی . دست در دست هم رمیده بودیم از دیگران و میدویدیم بر مدار کانونی ی دشت . و پیش رو تصویر دل انگیز تپه هایی چون ماه ، صیقل خورده و چشم نواز .
برآمدیم با هم . بر فراز تپه اما ، پای من لغزید ، و غلتیدم در شکاف دره ای که انتهاش نبود . من فرو می رفتم و فروتر ، و تو بر بالادست فراتر بودی انگار .
جایی در انتهای چاه ، از رفتار ماندم . نفس بر نمی آمد ام به گفتار . سخت و جان کاه ، به بالا کشاند ام خود را اما ، برکناره ی دره ، وامانده بودم ، که توان م نبود .
تو آمده بودی . دستی در بازوان م انداختی و فرای ام کشاندی ، خندان و مست .
بر بالای تپه و مشرف به سرزمینی روشن ، نفس در نفس تنیده بودیم در هم .
زمان دیگر بود و مجالی دیگر . یارای ماندن نبود که روز می گریخت از ما . پیش رو مسیری طولانی و پیچیده در هم فرامان می خواند . مرد میدان می بایست بود و می بایست می گذشتیم از این تنگ راه . جامه تکاندیم از خسته گی ی برآمدن از دره و دوباره رو به راه نهادیم . مسیر هموارتر می نمود و دل انگیزتر . دل به دریا زدیم و رفتیم . سینه بر سینه نهاده ، تند تند فرو می رفتیم از حاشیه بر تنگنای راه . شوق این همراهی و هم نفسی ، تا ساعتها می پایید و کسی جلودار مان نمی توانست بود .
شیرینی ی گشتی روح نواز با هم گامی و دویدن های تند ، به لحظه ای مکث مان ، نگاه داشت . پس پشت نگریستیم مسیر آمده را . پر از جاذبه ، پر از لطافت و زیبایی ، معجونی از لذت های طبیعتی حیاتبخش .
ایستادیم به هم . روبه رو و چشم در چشم . خسته از گشت و واگشتی گوارا ، بر کناره لمیدیم ، نظاره گر رویایی خواستنی ، که می خواستیم و ساخته بودیم اش با هم ./
نوشته ی : 11 / 4 / 1401
......
برچسب : نویسنده : zaviyeneshin بازدید : 109